به گزارش خبرگزاری حوزه، «دوست من دَن!»؛ عنوان داستانی کوتاه به قلم اشرف ظریف رمضانی است که در نهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» از سوی هیئت داوران به عنوان داستان برگزیده انتخاب شده است.
در ادامه این داستان را میخوانید؛
دوست من دَن!
مرد، شیشه در ورودی دکان را چنان برق انداخت که عکس تاکسیها و میکروباسها و مینیبوسهای آن طرف خیابان در آن افتاده بود. به داخل آمد و همه چیز را از نظر گذراند. بستههای شکلات داماس و انواع بیسکویتها مرتب چیده شده بودند. چرخی زد و جلو آینهای که به قفسه آویزان بود دستی به موهای قهوهای روشنش کشید، یقه پیراهنش را صاف و کمی سرش را کج و راست کرد. همین که نیمرخ و تمامرخش را در آینه دید، لبخند رضایتمندانهای زد. بعد به تصویر حضرت مریم (س) که کمی بالاتر از آینه قرار داشت نگاه کرد و زیر لب چیزی گفت.
همانطور که بهسمت در میآمد، بند چرمی ساعتش را محکم کرد و دستی روی صفحه آن که ساعت هشت را نشان میداد، کشید. دستهایش را بههم سایید و گفت: «همه چی روبهراهه، الانه پدر سر میرسه.» بعد بهسمت ظرف پر از زیتون رفت و زیتونی در دهان گذاشت و بیرون آمد.
صبحِ آخرین روز ژوئن ۲۰۱۲ م در این نقطه شهر مثل همیشه زودتر آغاز شده بود. دیدگانش را به روبهروی خود دوخت؛ عکس کوچکِ گنبدِ طلایی مردمک چشمان میشیاش را روشن کرد. همانند سروی که نسیم، شاخ و برگش را متمایل کند به جهت گنبد، آرام خم شد و با احترام گفت: «صبح به خیر بانو!» سپس روی زین موتورش بهسمت بروبیای آن طرف خیابان نشست! زیتون را به آرامی در دهان میچرخاند و مزمزه میکرد که ناگهان لرزشی در پاهایش حس کرد و همزمان انفجار مهیبی پرده گوشهایش را لرزاند. همین که سر بلند کرد دود غلیظی دید که به موازات گلدستهها تنوره میکشد. خیره با دهانی باز ایستاد و نیمخورده زیتون از گوشه لبش افتاد.
چند عابر که شتابزده بهسوی محل حادثه میدویدند ناخواسته تنه زدند و او را به خود آوردند. او نیز با ناباوری همراه جمعیت شد. ابتدا با قدمهایی سنگین و سپس تند از عرض خیابان شام عبور کرد. همین که به فرعی «التین» پیچید، سست شد و با ناباوری گفت: «خدایا!»
شعلههای آتشودود سیاه از اتوبوسی که پارک بود زبانه میکشید. ذرات ریز معلق و بوی نامطبوع تنفس را سخت میکرد. کاناپهها از طبقه بالای ساختمان در خیابان واژگون شده بودند و چشمش به نیمتنه بیسری افتاد که دست قطعشدهای کنارش بود. مردم بر سر میزدند و فریاد میزدند: «یا سیده زینب! یا سیده زینب!»
درکوچه پشت حرم یک گودال بزرگ در اثر انفجار حفر شده بود که دل آدم با دیدنش خالی میشد. شیشههای مهمانپذیرها و هتلها شکسته شده بودند و سیمهای برق آویخته وکولرهای گازی از جا درآمده بودند. سه دختربچه با لباس فرم صورتی دور از کتابهایشان روی زمین دمر افتاده بودند؛ خون آنها درآب باران شب گذشته جریان یافته بود و سطح سرخرنگ رو به وسعت بود.
وسایل اسباببازیفروشی با پتوها و روتختیهای مغازه همسایهاش درهم و برهم شده بودند. یک عروسک کوکی با دامن بلندش دور برداشته بود و یکبند به چپوراست میرفت و آواز عربی میخواند. همه دور خودشان میچرخیدند و وایوایکنان اشک میریختند که صدای جوانی بالا رفت: «چرا ماتتون برده؟ کمک کنین مجروحین رو از زیر آوار بیرون بکشیم. نگاه کنین، اونجا دو سه نفر زیر کارتنهای مواد غذایی گیر افتادن.»
یکباره یادش آمد باید عربی حرف بزند، اما زیاد بلد نبود. بلند گفت: «ایهاالناس، مساعدت مساعدت!» و با دست به زخمیها اشاره کرد.
صدای آژیر ماشین آتشنشانی و آمبولانسها لحظهبهلحظه بیشتر میشد. مرد نیز با ندای او بیدرنگ به کمک آسیبدیدگان شتافت. یک در آهنی روی کمر یک عابر فرودآمده بود و زمینگیرش کرده بود. در را که برداشت همان جوانی که از مردم کمک خواسته بود سریع خود را رساند و دستهایش را زیر بغل زخمی انداخت و در یک حرکت از زیرِ در بیرونش کشید. آن دو بدون اینکه چیزی به هم بگویند به سراغ مجروحان بعدی و بعدی رفتند.
یک ساعت نگذشت که صحنه از مجروحین وکشتهشدگان خالی شد. مأمورین مردم را آهستهآهسته پراکنده کردند و با نواری زرد راه ورود به محدوده انفجار را بستند. زنگ موبایل مرد که به صدا درآمد با دستانی خونآلود و سیاه گوشی را بهسمت گوش برد و با صدایی غمگین گفت: «لاتقلقوا، لاتقلقوا.»
جوانک، با شنیدن کلام عربی، نگاهی به اندام درشت و ورزیده و موهای روشن و ریش بورِ مرد کرد و همان جا از خودش پرسید «چرا فکر میکردم باید یک اروپایی باشد؟!»
همین که دهان باز کرد و گفت: «أنا محمدرضا مِنْ ایران.» مرد لبخندی زد و به فارسی گفت: «خوشبختم. منم کمی فارسی میدونم.»
محمدرضا، به دکان نرسیده، مردی را با کتوشلوارخاکستری و موهای سفید دید که با نگرانی در پیادهرو قدم میزد. مرد تا چشمش به آنها افتاد با صدایی که نمیشد بگویی غمناک است یا شاد، گفت: «دَن، دَن.»
دن دستش را بهسمت مرد دراز کرد و او را در بغل گرفت و درحالیکه سعی داشت آرامش کند با تأسف به شرح ماجرا پرداخت. سپس روی صندلی رها شد و نفسش را اسفبار بیرون داد و با دست به روی پایش زد وگفت: «میبینی کار را به کجا رساندهاند؟ به قلب شهر.»
پدرش که برافروختگی او را دید گفت: «نمیخواین دستوصورتتون رو بشورین؟»
به انتهای مغازه نرسیده بودند که زن جوانی سراسیمه وارد شد. چشم میچرخاند و مضطربانه یکریز میگفت: «دن، دن، دن، ...»
پدر با اشاره سر عقب را نشان داد. او درحالیکه نفسنفس میزد آب دهانش را قورت داد و گفت: «تموم خیابونهای منتهی به سیده زینب بسته شده، هر کسی یه چیزی میگه. مردم میترسن مغازههاشون رو باز کنن. دمشق بههم ریخته پدر.»
چیزی نشده ماریا. میبینی که، برای ما اتفاقی نیفتاده.
دن درحالیکه از تاریکی انتهای مغازه رو به روشنایی میآمد و چهرهاش آشکاراتر میشد با لحنی تلخ وکنایهآمیز صدایش را بلند کرد و رو به پدر گفت: «اتفاقی نیفتاده؟»
بعد با سر به روبهرو اشاره کرد و گفت: «امروز سیده زینب، فردا سیده صیدنایا.»
ماریا با تعجب میدید که چهره سفید و خوشمنظر دَن چطور از خشم به سرخی گراییده است؛ بهویژه وقتی ادامه داد: «اگه کلیسایی رو بزنن، همینو میگی؟»
- خدا نکنه! این چه حرفیه!
زن جلو آمد و دستان دن را گرفت و فشرد و مهربانانه گفت: «آروم باش!» سپس درحالیکه اشک در چشمش حلقه زده بود از نوک پا تا سر دن را جستوجوگرانه پیمود تا مطمئن شود مردش سالم است.
دلواپسی زن برای دن، شوری در دل تازهوارد به پا کرد. او نگاه تحسینبرانگیزی به زن کرد و یاد مهربانیهای همسرش افتاد و احساس دلتنگی کرد. همان لحظه دن به فارسی گفت: «ببخشید! فراموش کردم تو رو معرفی کنم.» به جوان اشاره کرد وگفت: «محمدرضا.»
پدر نگاهی به او انداخت. با اینکه به خوشمشربی و تعداد بیشمار دوستان پسرش آگاه بود، از خودش پرسید: «با این قدوقامت متوسط و چشمهای سیاه، چه وجه مشترکی میتونه با دن داشته باشه؟»
- شما چه کارهاید؟
- دانشجو هستم. تو کتابفروشی پدرم کار میکنم که توی یکی از خیابونهای نزدیک حرم امام رضا (ع) هستش و به چهارراه شهدا معروفه.
دن نزدیک آمد و با لبخند گفت: «یه چیز دیگه هم هست.»
محمدرضا سرش را به علامت تعجب وسؤال تکان داد.
- اینکه ورزشکاری.
او تبسمی کرد و همزمان هلالی ابروی چپش کمی بالا رفت و با غرور پرسید: «چطور؟»
-، چون هیچکس مثل تو نمیتونست به این سرعت زخمیها رو جابهجا کنه!
- خب کمی بدنسازی!
پس از رفتن ماریا، پدر بهسمت دن آمد و دست بر روی شانههای پهن او گذاشت وگفت: «آماده باش! الان لیدرها یکییکی سراغت رو میگیرن.»
تکتک آجرها و سنگفرشهای محلههای قدیمی دمشق، مساجد و بازار سرپوشیده حمیدیه و زنگهای کلیساها و مزارع و باغهای زیتون، دن را با آن پرنده سیاهش، موتورسیکلت هندای سیاه با خطوط زردرنگ، میشناختند. موتوری که بالاترین شتاب را داشت، اما آهسته میآمد و معمولاً اتوبوس یا مینیبوسی از گردشگران بهدنبال داشت و شور و ولولهای به پا میکرد. شاید هیچ کس در شهر به اندازه دن این همه مسافت بین حرمها و دیرها را نرفته بود. او تقریباً هر روز از جنوب تا شمال شهر را درمینوردید. در امتداد خیابان شام، سمت راست از زینبیه و یرموک میگذشت و المیدان را که پشت سر میگذاشت بهسمت بالا ادامه میداد تا از شارع ابنبطوطه و باب توما بگذرد و به حمیدیه برسد ودر راه بازگشت، محله داریا نقطه انتهایی مسیر بود که حرم حضرت سکینه (س) درآن واقع شده بود؛ تقریباً محلهای روبهروی نقطه آغازین مسیر.
دن به این مکان زیاد میاندیشید؛ به او و برادرش حسین (ع)؛ و اینکه چگونه یادگارهای کوچک و بزرگ خاندانش در این شهر به تلخکامی و در سوگ، ماندگار شده و مایه حیات سوریان شدهاند.
وقتی دن با گردشگران به یکی از این اماکن میرسید، آنچنان پر شوروشعف توضیح میداد که انگار اولینبار است که این بناها را میبیند. چند وقت یکبار این پرسش از ذهنش عبور میکرد که «چه چیزی در شماست که منو اینطور شیفته کرده؟»
همه، از اهالی بازار گرفته تا رانندگان و پلیسهای راهنماییرانندگی، موتورسوار قویاندام وخوشپوش و بامرام مسیحی را میشناختند. همیشه، چه آن وقت که از سراشیبیهای محله داریا به آهستگی بالا میآمد و روبهروی مقام حضرت سکینه (ع) موتورش را خاموش میکرد و چه آن زمان که از کوی مسجد اموی میگذشت، این جملات گوشنواز را میشنید: «سلام دَن! روز بهخیر دَن! خوش آمدی دَن!» و او با خندهای برلب، برای عربوغیرعرب و مسلمانوغیرمسلمان، یا دست تکان میداد و یا سرش را به احترام خم میکرد. دستفروشهای حمیدیه در کوچهپسکوچههای بازار سرپوشیدهای که آنها را به حرم حضرت رقیه (س) میرساند، درحالیکه روی دست و شانههایشان پر از روبالشیهای گلدوزیشده بود، از دیدنش به وجد میآمدند. شاگردان و نوازندگان رستوران نارنج چشم میکشیدند تا او کاروانی را برای ناهار به آنجا بیاورد. او هم از بسیاری از بازاریان که کاروانی را برایشان میبرد، پورسانت خوبی میگرفت. درآمدش مانند اخلاقش عالی بود. ولی از دو روز قبل که در حریم سیده زینب (س) این حادثه بهوقوع پیوسته بود، با دلهره به همه جا و همه کس مینگریست و با خود میاندیشید: «آیا یه بار دیگه میتونم شما رو ببینم؟»
محمدرضا و دن، پس از چند دیدار، بهسرعت با خلقوخوی هم آشنا شدند و به دوستی با یکدیگر اطمینان کردند.
روزی که محمدرضا برای خداحافظی میرفت، آسمان دمشق صاف و آبی بود. بیرون دکان رو به زینبیه ایستاده بودند و نگاه هردویشان به گنبدی بود که روی سقف بزرگ چهارگوش با دیوارهای آبی لاجوردی شکوهمندانه ایستاده بود و کبوترها برفرازش میچرخیدند. این نخستین سفر زیارتی محمدرضا به سوریه بود. حادثه انفجار، با همه اثرات ناخوبش، یک چیز خوب برای دن آورده بود؛ دوستی با محمدرضا.
همان لحظه به دل محمدرضا افتاد که «به زودی میبینمت.» و این عین عبارتی بود که فکر دن را وقتی دستان محمدرضا را میفشرد به خود مشغول کرد. محمدرضا از پشت شیشه دست تکان داد و دن آنقدر ایستاد تا اتوبوس از دیدگانش محو شد.
روزبهروز تعداد انفجارهای گروههای تکفیری النصره و داعش و ... افزایش مییافت.
پنج ماه بعد، یک روز صبح که دن مشغول تمیز کردن مغازه بود، کسی را دید که چهرهاش را چنان به شیشه چسبانده که لبها و بینیاش پخش و درهم به نظر میرسد. با عصبانیت بیرون رفت و به روی شانه مرد زد تا سر برگردانَد و حسابش را برسد؛ اما با حیرت فریاد کشید: «خدای من! اینجا چه کار میکنی؟!»
- اومدهم کمک.
- کمک؟!
- حفاظت از حرم و جاهایی که میدونم برات مهم هستن!
- دَرست؟ همسرت؟ کارت؟
- مرخصی.
- در قبال؟
- دلوآیینم.
- باورش سخته! خیلی سخت!
ارتباط آن دو به اندازهای شد که حساسیت ماریا را برانگیخت بهطوریکه یک روز با نگاهی تند و اخمآلود گفت: «این محمدرضا از تو چی میخواد؟ نه هم کیش توئه، نه هم زبون تو!»
محمدرضا که مسئول تدارکات غذایی گروه شده بود، حالا بهانه خوبی برای دیدار با دن داشت. تردد خودروهای نظامی در شهر، ورود مردمان چمدانبهدست و ژولیده و آواره حلب، خبرهای ناگوار از مرزهای سوریه و اشغال روستاها و شهرهای هممرز با عراق سبب شده بودند تا ترس به تکتک سلولهای شهر رخنه کند. در یکی از همین روزها بود که دن رو به پدر کرد و با تأسف گفت: «باورت میشه دیوارای هتل ببیلا و هتل جعفریه سیاه و دودگرفته شده باشه؟ کی فکرشو میکرد اتاقای قصر الضیافه خالی از زائر بمونه؟»
حالا دن میدانست که رد پای اینکه هشتاد کشور در سوریه نیرو پیاده کرده است به کجا ختم میشود. هر روزه، تکتیرهای گاهوبیگاه و انفجار و پرتاب خمپارهها، بیش از پیش گوشه گوشه شهر را به آتش میکشید و فلج میکرد. بازار بزرگ پارچه از تبوتاب افتاده بود و در حجرهها تخته شده بود. دیگر کسی نشانی بستنیفروشهای مشهور دمشق را از دن نمیپرسید. کجا رفتند آن مشتریهای دائمی کافهرستوران نارنج، کجا رفتند آن عودنوازانی که با آهنگ آنها مردان پک بر قلیان میزدند و بازدم دودآلودشان را پف میکردند و خود در حلقههای دود، ابهامآمیزتر میشدند! کجا رفت آن همه هیاهوی نشاطآور زیر سقف بازار حمیدیه؟!
سکوت دهشتزا همانند اژدهای سیاه بدهیبتی در کوچهها میخزید و هر چند یکبار با رگبارهای دورونزدیک و انفجار سر بلند کرده دهان باز میکرد و چپوراست را میپایید و پیش میرفت.
روی پشت بامها انتظار دیدن سیاهپوشِ نقاببهصورتی میرفت که چشم بر دوربین قناصهاش گذاشته و انگشت بر ماشه، آهسته لوله تفنگش را بهسمت هدف میچرخاند. پیچ کوچههای پر تردد هم چشم میکشید تا سیاهرویی نارنجکش را پرتاب کند یا ضامن جلیقه خود را بکشد.
دن با دستانی گرهکرده دائم به این میاندیشید که «باید الان حسابشون رو رسید. فردا دیره، خیلی دیر.» در نظرش تروریستها خونآشامهایی بودند که هر روز با نوشیدن جامی از خون بیگناهان، بزرگتر و هولناکتر میشدند.
دن، عصر یک جمعه از نیمه ماه آخر سال میلادی، کت چرمیاش را پوشید و عطر جدیدش را زد و راهی خیابان ابنبطوطه شد. خانه پدری ماریا در محله مسیحینشین ابنبطوطه در یک کوچه ششمتری با ساختمانهای دوطبقه سفید قرار داشت که فرازونشیب زیباترش میکرد. آن روز وقتی دن موتورش را پشت در خانه خاموش کرد، گوشهای ماریا تیز و ابروهایش درهم کشیده شد که «چرا بیخبر؟»
ماریا پرده را کنار زد. خودش بود؛ تمام آرزویش برای همیشه!
لبخند شادی چهرهاش را زیباتر کرد، اما خیلی زود دست ابهام گریبان ذوقش را گرفت. بهمحض دیدن او گفت: «خواستی غافلگیرم کنی، مگه نه؟»
- با من میای؟
- کجا؟
- قاسیون!
- غروب نزدیکه!
- میترسی؟
- تا تو هستی از هیچی نمیترسم!
مرد مغرورانه لبخندی زد وگل از گلش شکفت.
از ذهن ماریا گذشت که «یعنی چی شده؟»
کوه قاسیون در شمال شهر دمشق؛ میعادگاه مقدس عاشقان وگردشگاه گردشگران خودی و بیگانه بود. یک جاده مارپیچ مردم را از شهر بیرون میبُرد و ازکنار باغهای زیتون و مزارع گذر میداد و به قلّه میرساند. از آن بالا درختان انبوه سبز تیره و غذاخوریها و قهوهخانههای لابهلایش دیده میشد که با گرگومیش دم غروب یکییکی فانوسها را روشن میکردند و با شمعدانهای روی میز، محفل عشاق را رونق میدادند. آن مکان برای همه کسانی که حتی فقط یکبار آنجا را میدیدند به یاد ماندنی میشد چه برسد به دن که هر هفته با بردن یکیدو کاروان به آنجا چشم کافهداران و فروشندگانش را روشن میکرد.
ماریا بیهیچ گفتوشنودی با قامت کشیدهای که داشت بر تَرک پرنده سیاه نشست. حدود یک ساعت بعد، در قهوهخانهای سنتی، آرام و بیصدا پشت یک میز چوبی با رومیزیهایی پر نقشو نگار روبهروی هم نشسته بودند. نوازندگان قاسیون با دیدن زوج جوان در این بحبوحه، شادمانه به نواختن قطعهای شورانگیز و عاشقانه پرداختند.
آفتاب همانند گلوله بزرگ آتشینی پایین دستِ باغها و مزارع فرو میغلتید و آنها را به آتش میکشاند و رنگ ساختمانهای سپیدِ شهر را خونین میکرد. هنوز نخلهای محله صالحیه و مؤسسات دولتی و پاسگاهها قابل رؤیت بودند که دن آهی کشید و سوزناک گفت: «شب که بیاد، روی همه این زیباییها رو میپوشونه!»
ماریا دست زیر چانه گذاشته بود و همانند تشنهای که به چشمه آب گوارایی رسیده باشد از چشم و نگاه همسرش، جرعهجرعه آب که نه، گویی شراب مینوشید و از دیدن دن لذت میبرد. او بیخیال از همه حوادث اخیر در جواب دن گفت: «ولی آفتاب، فردا سر میزنه دن!»
دن نیز مانند کسی که سالها درد فراق کشیده است به چشمان جذاب مشکی و چهره سفید ماریا چشم دوخت؛ اما با دلواپسی.
بادِ غروب هوهوکنان از بلندیهای قاسیون پایین آمد و با گیسوهای شبقرنگ ماریا بازی گرفت. زن، در حین صحبت، سرانگشتان ظریفش را بالا میبرد و با ناز موهایش را کنار میزد و پشت گوشش محکم میکرد. ماریا نمیدانست در برابر نگاهی که هر روز بیشتر از قبل مهرجویانه عمق وجودش را تسخیر میکند و شوق زندگی را در او میافزاید چه پاسخی بدهد. با صدایی که از شدت عشق میلرزید لب از هم وا کرد و گفت: «مگه تا به حال منو ندیدی؟»
دود غلیظی از عوددان پیرمردی که دشداشه سپیدی به تن داشت برخاست و منظر دیدار آن دو را تیره کرد. ماریا به سرفه افتاد و دن با دست درحالیکه میخندید تلاش میکرد دودها را بپراکند. پیرمرد عرب عوددان را اول دور سر ماریا و سپس دن چرخاند و رو به دن گفت: «ماشاءالله لاحول ولا قوه إلا بالله! چشم بد دور! چقدر به هم میآیید!»
دن که میان دود و بوی خوش، حس خوبی یافته بود با خرسندی اسکناسی در مشت پیرمرد گذاشت. او قبل از اینکه پول را در جیبش جای دهد کمی آن طرفتر اسکناس را نگاه کرد. همین که عکس حافظ اسد را دید و مطمئن شد که یک هزار لیرهای کاسب شده است، برگشت و شکراً شکراً گویان گفت: «حَفَظک الله مِن کل سوء وحَفظ الجَمیع!»
کبودی آسمان رو به تاریکی که گذاشت، دن از روی شانه ماریا دید که گارسنها با آه و افسوس فانوسها را یکی پس از دیگری به تنه درختان و دیوارها آویختند. سروصدای بچهها و هیاهوی جوانان و رفتوآمدهای گذشته در نظرش آمد. اکنون قاسیون زانوی غم بغل گرفته و به پژواک گلولههایی که گهگاه در دامنه میپیچید و سفیر بدبختی شامات شده بود گوش میداد.
شادمانی از سوریه رخت بر میبست، مثل بسیاری از اهالی حلب که چمدانبهدست و بقچهبرسر، خانه وکاشانه خود را ترک میکردند. سرزمینی که روزی مأمن و پناهگاه فلسطینیها بود حالا خود مبتلا به درد جانسوز آوارگی میشد. این افکار ذهن دن را اشغال کرد و با خود تکرار میکرد: «اگه ادامه پیدا کنه، همه چیز از دست میره.»
در این هنگام صدایی که گویی از دور میآمد او را به خود آورد: «قهوهات سرد شد، به چی فکر میکنی دن؟»
- به تو. به باغ زیتون. به سیده زینب. به صیدنایا.
- این همه فکرکه سهم تو نمیشه!
- من نمیتونم دست روی دست بذارم تا ملک و مال و هستیم رو یه جا بگیرن.
- مگه بقیه چه میکنن؟
- من بقیه نیستم.
غصه داشت آهستهآهسته در دل ماریا لانه میکرد و پرده سنگینی بر گوش جانش میانداخت. او داشت از شنیدن سر باز میزد. به هزار زحمت کلامی آمیخته با بغض از گلویش بیرون داد: «دن، از چیزی که میخوای بگی وحشت دارم!»
دن به نقطهای غیر از چهره محبوبش خیره شده بود و به محافظان پاکستانی، لبنانی، افغانستانی و حالا محمدرضا فکر میکرد.
ماریا پشت سر هم سرش را به علامت نفی تکان میداد، اشکش سرازیر شده بود و نمیتوانست حرف بزند. او منظور شوهرش را خوب فهمیده بود.
دن نگاهش را که از پرده نازک اشکی عبور میکرد از ماریا گرفت و به فنجان قهوه زل زد و آن را بیهدف جابهجا کرد. ماریا خلاف میل باطنیاش گفت: «ما که مسلمان نیستیم.»
- از کی تا حالا ما از دین هموطنمون میپرسیم؟
صدایِ دن بلند شد و جملات مسلسلوار از دهانش بیرون میآمد.
امروز زنان وکودکانِ صلاحالدین والانبار وحلب، فردا .... ما که نباید فقط صلیب رسم کنیم!
ماریا که از دو سه هفته پیش فکرهایی برای منصرف کردن دن داشت همه آنها را نقش بر آب دید و با احتیاط گفت: «دارن ما رو نگاه میکنن.»
- یعنی نگویم دارن داروندار ما رو از بین میبرن؟! زنان و دختران ما رو...! اگه ستم رو بپذیریم، ستمگر شدهایم.
- من هیچ حقی ندارم؟ ما با هم پیمان نبستیم؟
- اگه میخوام به گروه مقاومت بپیوندم به همین دلیله.
- چه ربطی به زندگی ما داره؟
همه چی به هم ربط داره ماریا. حفظ مقدسات یک شهر یعنی همه چی.
دن آب پاکی را روی دست ماریا ریخته بود. هر چقدر دن احساس سبکی میکرد چندین برابرش احساس سنگینی قفسه سینه ماریا را میفشرد. او تلخترین قهوه قاسیون را نوشیده بود.
ماریا به خودگفت: «داری دن رو از دست میدی.» بعد ادامه داد: «اگه غیر از این کاری میکرد، عجیب بود.» او از دست خودش عصبانی شده بود. دلش نمیخواست این قسمت از شناخت همسرش را باور کند؛ همان قِسمی که سبب افتخارش هم بود.
دن پس از آن دیدار لحظهشماری میکرد تا محمدرضا پیدایش بشود و راهوچاه کار را نشانش بدهد. روزی که محمدرضا خندان وارد شد، دن بلافاصله پس از سلام پرسید: «ما رو با خودت میبری؟»
- «تو» گردشگری، «من» ببرمت؟!
- پیش خودتون.
- برای دیدن؟
- نه، برای جنگیدن.
لبهای محمدرضا جمع شد. نمیدانست چه بگوید. احساس کرد رخداد تازهای که بشر انتظارش را میکشیده است در حال شکل گرفتن است. پس از چند دقیقه سکوت با مهربانی گفت: «کمی وقت میخواد، باید اجازه بگیرم.»
- منتظریم.
- با کی میخوای بیای؟
دن با سر به موتورش اشاره کرد و لبخندزنان گفت: «پرنده سیاه.»
آرامش شهر، بهویژه در جنوب، از بین رفته بود. مردم میدانستند که وقتی صدای تیری به گوش میرسد، بیشک یکی از ددمنشان زانو یا کتفی را نشانه رفته است تا بتواند آن زخمی را به بدترین شکل به اسارت بکشاند.
ایست بازرسیها، سنگرها، قوانین منع عبورومرور، هولوهراس شهروندان را بیشتروبیشتر میکرد. صحن و سراهای حرمها زائری به خود نمیدید. فقط وقتی مدافعان میآمدند، با نماز و دعاهایشان جان تازهای به حرم میدادند و زهری به کام دشمن میریختند و با عزمی راسختر راهی نبرد میشدند.
پس از یک هفته، در ۲۵ ژانویه ۲۰۱۳م (۵ بهمنماه ۱۳۹۲ش)، بالاخره محمدرضا زنگ تلفن دن را به صدا درآورد و دن بیتاب به سخن درآمد: «کجایی قهرمان؟»
- قهرمان خودتی. فقط میتونم بگم زیابیهام. خدا بخواد باز سروکلهم پیدا میشه.
- داری سخت حرف میزنی باید کمی فکر کنم تا بفهمم. منتظرتم.
صبح فردا آسمان دمشق را پارههای بزرگ ابر تیره به تصرف درآورد. دن مرتب به خیابان سرک میکشید. چند زن افغانستانی و پاکستانی مشتری اول صبح او شدهاند و همانطور که بستههای بنشن را برمیداشتند با هم پچ پچ میکردند: «مثل اینکه در گیری زیابیه شدید بوده.»
- هنوزم ادامه داره. میگن مجروحای مقاوت زیادن.
دن با خود اندیشید: «فکر بد ممنوع! همین دیروز باهاش حرف زدی.»
عکسالعمل دن فقط این نبود؛ جلو رفت، عقب آمد و بالاخره از مغازه بیرون زد. باران تندی که میآمد سروصورت و مژههای دن را خیس کرده، دیدش را تار میکرد. همه کسانی را که از روبهرو میآمدند محمدرضا میدید. چهرهای که وقتی لبخند میزد یک ابرویش به نرمی بالا میرفت و خواستنیترش میکرد و صدای رسا و مردانهای که اصلاً به قدوقامتش نمیخورد؛ بهخصوص وقتی که چشمهایش پایان همه بحث و گفتوگوهایش میدرخشید و به دوردستها خیره میشد و میگفت: «دوست من، دن! منجی (عج) میآید، مسیح (ع) میآید.» و عبارتهای دیگری که دن را در اقیانوسی ژرفْ غرق تفکر میکرد.
ماریا از وقتی فهمیده بود دن چه در سر دارد، خوابوخوراکش را از دست داده بود و به خودش میگفت: «شاید تجدید نظر کنه. ولی اگه نکرد چی؟ بشینم و دست روی دست بذارم؟!»
مصیبتها آدمها را به یکدیگر نزدیکتر میکند، چه رسد به اینکه آنها عاشق هم باشند. ماریا این روزها بیطاقتتر و دلواپستر از گذشته شده بود. شماره دن را گرفت. هنوز زنگ اول کامل نشده بود که دن جواب داد. گرچه محمد رضا نبود، اما این تلفن میتوانست کمی حواسش را پرت کند. حس میکرد بیخبرماندن برایش خوبتر است. بهتر دید تا حدی به خواست ماریا تن بدهد که او را با ترفند مهرجویانه خودش مجبور به یک دیدار در محل تولد و جای مورد علاقه دن کرده بود.
پس منتظرتم.
صیدنایا شهری در ۳۵کیلومتری شمال دمشق است که هر گوشهوکنارش یا کلیسایی با سنگهای سفید قد عَلَم کرده است و یا پایهها و دروازههای سنگی باقیمانده از کلیسایی آدم را به گذشته میبرد.
دو پنجرهای که با آجرکاری هنرمندانه بهشکل بهعلاوه در طرفین در ورودی یکی از همین دِیرها قرار داشتند و حجمی از نور را به شکل صلیب وارد ساختمان میکردند، آشنای خود را بار دیگر در کنارشان دیدند؛ ماریا از آنجا چشم به جاده میدوخت تا ببیند محبوبش کی از راه میرسد. او با هر قدمی که بین دو پنجره برمیداشت صد بار زیر لب میگفت: «یا مریم مقدس (س) یا عیسی مسیح (ع)!»
باغبان پیر هر چند دقیقه یکبار سر بلند میکرد و زن جوان را با پیراهن سفیدی میدید که گاه در میان صلیب تاریک پنجره راست وگاه پنجره چپ ظاهر میشود.
موتور با وقار، آهسته و قدرتمندانه درکوچههای باریک و سنگفرش صیدنایا بهسمت تپهای که این کلیسا وجود داشت حرکت میکرد. گاه از پس پیچی پیدایش میشد وگاه تا لحظاتی از چشم ماریا مخفی میماند. پس ازدقایقی، وقتی باغبانْ زن را دید که پلهها را دوتا یکی میکند و بهشتاب بهسمت فضای سبز راهش را کج میکند، به آن سو برگشت. موتورسوار را که دید سری تکان داد و شادمانه گفت: «آها! پس او ماریاس که انتظار دن را میکشیده.»
دن موتورش را کنار درختان سربهفلککشیده بارانخورده روی جک گذاشت و بستههای بزرگ را برداشت. ماریا لباسی را که دن برای تولدش خریده بود به تن داشت و کیکی را برایش پخته بود که میدانست خیلی دوست دارد. عادت آنها این بود که پس از گشتزنی در محوطه به دیدار راهبهای بروند که سرپرستی چند یتیم را در اتاقهای کوچک پشت دیر سیده صیدنایا به عهده دارد.
بچهها با دیدن دن گویی از شادی بال در آورده، بیملاحظه به سویش دویدند و او مشتاقانه برایشان آغوش گشود. برق چشمان دن در چنین مواقعی دو برابر میشد. وقتی میخندید به حقیقت از دندانهای مرتب و مرواریدوارش نوری میدرخشید. ماریا داشت به خود میبالید و احساس میکرد که یک سروگردن از تمامی زنان سوریه بالاتر است. این را خواهر راهبه که با تبسم ماریا را مینگریست خوب فهمید.
دن در میان هیاهوی کودکان پسرکی را قلمدوش کرده و در حال شوتزدن توپ بود که سوتی زیر و ضعیف توجهش را جلب کرد. یکباره فریاد کشید: «همه بخوابین رو زمین! ماریا ماریا!»
سوت قطع شد؛ بومب! سوت بعدی و باز بومب! و بهدنبال آن، دنگ! دنگ! دنگ!
همه زنگها با چند ثانیه تأخیر از یکدیگر به صدا درآمدند. لابهلای زنگ و بوق و آژیرضجههایی همانند نالههایی که از ته چاهی بالا بیاید به گوش میرسید. پس از قطع حمله، دختران به پیراهن ماریا چنگ انداخته، نمیگذاشتند قدم از قدم بردارد. ماریا نمیتوانست آنها را آرام کند. رنگ از چهره همه رفته بود. سر پسرکی را بوسید و خاکهای لباس دیگری را تکاند. کوچکترینشان را بغل کرد و به سینه چسباند و در طول این مدت نفستنگی و سرگیجه خفیف خود را رفتهرفته بیشتر حس کرد. ذهنش داشت تلاش میکرد تا بتواند بفهمد چه پیش آمده است. وقتی متوجه شد مردم بهسمت پشت دیر در حرکتاند، هراسان به آن سو دوید.
صدای بلند دن که میگفت: «اینجا، این طرف.» ماریا را به خود آورده بود. کوچکوبزرگ داشتند آجرهای سقف و دیواری را که روی میز و نیمکت آوار شده بود تندتند برمیداشتند. برخی هم کودکان آسیبدیده و بهتزده را به کنار درختان منتقل میکردند. دشمنان قلب صیدنایا را هم جریحهدارکرده بودند.
همین که نگاه هراسزده ماریا به کیکهایی که زیر دستوپا له شده بود افتاد، یادش آمد که برای چه با دن قرارگذاشته است. او آخرین تیرهای ترکش فکرش را به کار گرفته بود تا بتواند دل مردش را نرم کند و از پیوستن به مقاومت منصرفش سازد، اما گلولههای دشمن سریعتر از تیرهای او به هدف خورده بود.
غمزده و رنگپریده، بیهیچ گفتوشنودی، سلانهسلانه بهطرف کلیسای الشاغوره حرکت کرد و دن هم به او پیوست. کشیشها در میدانک تجمع کرده بودند. داخل کلیسا کسی نبود. شعله ضعیفِ چند شمع در سینی بزرگ رو به خاموشی میرفت. دن دو شمع بر داشت و آنها را با شعلههای رو به زوال روشن کرد. هر دو، سه قدم آن طرفتر پای تندیسهای قدسین زانو زدند. اشک امان ماریا را بریده بود. دن دست ماریا را گرفت. سردی و لرزشش را که لمس کرد، مهرآمیز گفت: «آروم باش ماری، دنیا که به آخر نرسیده! جلوشون وامیستیم.»
ماریا ناخواسته با خود زمزمه میکرد: «تو حریف سرنوشتی که در حال رقمخوردنه نیستی، نیستی.»
ضربه زنگ کلیسا به دوازده نرسیده بود که موبایل دن به صدا در آمد. ماریا بیرمق و پرسشگرانه به چهره همسرش چشم دوخت.
- نه نه، صحت نداره.
او با دستپاچگی در گوشی دنبال چیزی میگشت و اصلاً صدای ماریا را نشنید که میگفت: «چی شده دن؟ دن؟»
بالاخره به شبکهای که میخواست وصل شد. دهانش باز ماند، چشمانش دودو زد و موبایل از دستش افتاد. سرش را میان دو دست گرفت و نعره کشید: «نه!... نه!...»
ماریا گیجتر از قبل به او نگاهی کرد و گوشی را از روی زمین برداشت. نمایشگر فیلمی نشان میداد؛ مردی با ریشهای بلند که قهقهههای شیطانی از لای دندانهای زردش بیرون میزد سر بریدهای را چنان به دوربین نزدیک کرد که چند قطره خون به صفحه پاشید. سر مرد جوانی که چشمان سیاهش باز بود.
ماریا، با دیدن این صحنه، صیحهای زد و نقش بر زمین شد.
پس از لحظاتی کلماتی به گوش ماریا خورد. پلکهای سنگینش را که گشود خود را در دامن راهبه الشاغوره دید که میگفت: «شکیبایی کن دخترم! چی شده که شما اینطور بههم ریختید؟ باید خیلی بدتر از حمله به کلیسا باشه.»
ماریا همانطور که به راهبه نگاه میکرد، قطرات اشک از گوشه چشمانش جاری شد.
در راه بازگشت، فقط صدای موتور و حرکت چرخها به جلو بود که شنیده میشد. ماریا دستش را دور کمر دن حلقه کرده و سرش را به پشت او گذاشته بود و دن هقهقش را میشنید. وقتی که پیاده شد، دست بر شانه پهن دن گذاشت وگفت: «گرگها، گرگها؛ دارن زیاد میشن دن. خیلی مواظب باش!»
زمانی که دن به صورت ماریا دقیق شد از ذهنش گذشت که در عرض دو ساعت چقدر چهره او تغییر کرده است. خودش را که در آینه دید به خودش گفت: «نگو دو ساعت، بگو دو سال دن!»
روزها بهسختی میگذشت. شش ماه بعد، دن به تک تیرانداز ماهری تبدیل شده بود که بین زینبیه و حرمها در تردد بود. حمل تیربار اخم به ابرویش نمیآورد. هر قدر که رشادتهایش در میان جوانان و نوجوانان ریف و داریا و یرموک و حمیدیه بر سر زبانها میافتاد؛ همانقدر هم برای دشمن شاخص و هدف میشد.
دن پرسرعتترین موتورسوار دمشق شده بود که کسی به گرد او نمیرسید. هرگاه که دشمن، از سوز شکست، به یکی از اماکن مقدس حمله میبرد، دن به یاد حرفای محمدرضا میافتاد که میگفت: «اینا چقدر بیچارهاند که فکر میکنن جای این عزیزا توی این اماکنه. بدجوری نمیفهمن. آخه، جای اونا تو دل آدماس. اگه صدبار هم زینبیه و سامرا رو خراب کنن، هزارهزاربارعشقشون تو دلامون گنبد میزنه. دست آخرم یکی میسازیم با شکوهتر از قبلی.»
صبح یکی از روزهای تابستان ۲۰۱۳ م (۱۴ تیرماه ۱۳۹۳ ش) دن از راهپلههای مقام حضرت سکینه (س) بالا رفت و به اطراف سرک کشید. دن متوجه جابهجایی و جنبوجوش و تعویض آرایش دشمن در پشت بامها شد و بقیه را باخبر کرد. چشم در چشمی دوربین گذاشت. در دورترین نقطه هم سیاهپوشی دیده میشد. ناگهان چند شب پیش را به خاطر آورد که نیمههای شب از خواب پریده و ماریا را بیدار کرده و تلفنی خوابش را برای او تعریف کرده بود: «ماریا، ماریا، موشها؛ موشهای کور به همه کوچهپسکوچهها حمله کرده بودن و توی هرچی راهپله که به زیرزمین و پشتبام بود وول میخوردن. یکی رو میزدم ده تا از زیر دستوپام در میرفتن. هرچی بالا میومدن، بزرگتر میشدن و با چشمای تهسنجاقیشون موذیانهتر نگاه میکردن.»
ماریا شجاعانه گفته بود: «بسه دن. فقط مراقب باش. این موشها با اون گرگا دستاشون رو همه. خودت بهتر میدونی اونا از یه جا وارد میشن و از محله دیگهای، باغی، زمین افتادهای خارج میشن.»
یکدفعه به خودش آمد و بلندگفت: «حساب این موشای کثیف رو باید رسید.»
چند نفری پشت به هم دادند و آماده شدند که سوت و صفیر پیدرپی از بالای سرشان بهسمت گنبد، گوش خراش شد.
«سراتون رو بدزدین! پا نشین!»
ترکشها و گلولههای تیربار بود که بیامان بر سر مدافعان حرم میریخت. حلقه محاصره تنگتر میشد. هنوز دو سه نفر در بالا کمک خوبی بودند تا دن بتواند تیراندازهای مشرف را از پای دربیاورد، اما طولی نکشید که همرزمانش کنار گنبد در خون خود غلتیدند. دن تیربار را به دوش انداخت و تفنگ خود و رفیقش را برداشت تا به افراد پایین بپیوندد، ولی جز خودش کسی را زنده ندید. دشمن به چند قدمی بنا رسیده بود؛ جیپی با پرچم سیاهرنگ و دو سرنشین.
دن خود را پشت ستون مقابل حرم مخفی کرد. میدانست چشمهای کرکسواری از بلندی او را میپاید. با خودش گفت: «داغ اسارتم رو به دلتون میذارم. همونطور که محمدرضا داغ توهین به امام علی (ع) و شیرزن هاشمی رو به دلتون گذاشت.»
سرک کشید؛ تیری به کتفش اصابت کرد. در یک خیز خود را بین دیوار و پرنده سیاهش انداخت. دو سرنشین جیپ متوجه او شدند و به سمتش تیراندازی کردند، اما رگبار دن امان نداد و جیپ هم منفجر شد. بهترین فرصت بود. در چشم بههم زدنی استارت زد و یکطرفه سوار موتور شد و کلاه ایمنیاش را گذاشت. موتور در کوچه به راه افتاد. تیر و گلوله تیربار بود که بر سرش باریدن گرفت. سه تیر با صدای خفهای بر پشتش نشست و پیراهنش را که خیس خون شده بود به تنش چسباند. ولی او بر سرعتش در مارپیچ کوچهها میافزود. گویی پیچ کوچههای داریا در گوش دن نجوا میکردند: «عجله کن دن، از این طرف دن، ...»
خرسند از جنگیدن و جستنی مردانه با خود زمزمه کرد: «منجی (عج) میآید، مسیح (ع) میآید...»
اکنون چرخها آرامتر میچرخیدند. تمام حواس و توانش را جمع کرد و سنگینی پیکرش را روی دسته موتور انداخت و خم شد. آهسته و بریدهبریده چیزی در گوش پرنده سیاهش گفت: «تند... تر! منو ... به نقطه... طلایی... شــ... شهرم... بــ... برسون!»
یا آخر
به گزارش دفاعپرس، اشرف ظریف رمضانی که متولد سال ۱۳۴۱ از مشهد کارشناسی زبان و ادبیات فارسی از دانشکده ادبیات فردوسی مشهد است. او کمتر از یک دهه است که به نویسندگی داستان میپردازد. داستانهای کوتاهم با نامهای «بدو سمیره، سمیره بدو!» (۱۳۹۲)، «همه وقت وقت باران است!» (۱۳۹۴)، «کوهی به نام کلارا» (۱۳۹۹) بهترتیب برگزیده مقام اول ششمین جایزه ادبی یوسف (کشوری)، مقام سوم نوشتههای ادبی معاصر (کشوری)، مقام برگزیده نهمین جایزه ادبی یوسف (کشوری) شده است. داستانهای «آدمیزاد»، «چوب ها»، «اتاق صورتی»، «کوکب سلطان»، «گذرنامه» نیز برگزیدههای جشنوارههای استانی بودهاند که همگی در مجموعه داستانهای برگزیده مربوطه به چاپ رسیدهاند. جانِ جهان، بازنویسی خاطرات ایثارگران استان خراسان بزرگ در ۸ سال دفاع مقدس است که مهرماه ۱۴۰۰ در ۵ جلد به چاپ رسیده و رونمایی شد.
وی درخصوص این داستان گفت: دیدنِ گزارشهای تصویری از کشتار بیرحمانه غیرنظامیها، غیرمسلمانان، تشییع مظلومانه پیکر شهدای مدافع حرم (از ملیتهای افغانستان، پاکستان، ایران و...) در حرم امام رضا (ع) که بسیار غریبانه به انجام میرسید، تخریب اماکن، زیارتی، تاریخی و فرهنگی دمشق، و مطالعه زندگینامه و خاطرات مدافعان بهویژه مدافع مسیحی، دنی جرج جحا و... انگیزه نوشتن این داستان شد تا بیانگر پایداری و اتحاد و رشادت انسانها در برابر ظلم و بیعدالتی باشد.